علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

آموزش گام به گام کَره خوری!

صبح علی الطلوع از خواب بیدار شوید... البته سخت نگیرید مفهوم صبح علی الطلوع از دیدگاهِ اینجانب همان ساعت 9-10 صبح می باشد تا می توانید نق بزنید و خودتان را لوس کنید تا بدین وسیله به هیچ عنوان اجازه ندهید آب، صورتتان را لمس کند! البته اگر زورِ مادرتان به زورِ شما می چربد خودتان را خسته نکنید چون بالاخره مادرتان کارِ خود را می کند و آب تمام صورت و در نتیجه خوابِ شما را می بَرَد در مورد این جانب گزینۀ دو برقرار است و گذشت زمان به ما ثابت کرده است که نق زدن ها و مقاومت مان در برابر شستشوی صورت بیهوده است... به همین دلیل ما نق زدن را اتلاف انرژی می دانیم ولی در مورد موهایتان به هیچ عنوان تسلیم نشوید مگر این که اول یک صبحانۀ مفصل به شما...
30 دی 1392

عاشقانه های ما و خان دایی مان...

روزگذشته را در جنگل های سرخه حصار گذراندیم... مادرمان می گوید همیشه باید قدرِ دورِ هم بودن را بدانیم... به عنوانِ مثال روزگاری می رسد که همین خان دایی محسن مان که این روزها همیشه در کنارِ ما هستند، عیال وار می شوند و بعید نیست سال به سال هم سراغی از خواهرِ دوست داشتنی شان و از آن مهم تر خواهر زادۀ دلبندشان ( ) نگیرند... البته در معرفتِ دایی محسن مان که شکی نیست ولی ما که نمی دانیم همسرِ آیندۀ دایی محسن مان کیست و در وجودِ ایشان خورده شیشه بیداد می کند یا خیر عـــــــایا؟! پس چاره ای نیست که فرض را بر این بگیریم که چند سالِ بعد ممکن است دایی محسن مان را در اثرِ ازدواجشان از دست بدهیم و نتیجۀ نهایی این که مجبـــــــــــــــوری...
29 دی 1392

پاس گیری!

از اولین باری که مادرمان اقدام به گرفتن گذرنامه کردند 7 سال می گذرد... سال 85 بود که قرعۀ عمرۀ دانشجویی به نام مادرمان که در دقیقۀ 90 موفق به ثبت نام شده بودند، اُفتاد... و حالا بگذریم که بهترین لحظات عمر مادرمان همان دو هفته ای بود که در عربستان گذشت... سال 89 دگر بار قرعۀ سفر به سوریۀ دانشگاهیان به نام مادرمان افتاد و قرار شد با بابایمان به سوریه سفر کنند... و اینگونه شد که بابایمان برای گرفتن گذرنامه عازم پلیس+10 شدند... مراحل اولیه تکمیل مدارک به پایان نرسیده بود که بابایمان به دلیلِ مشغلۀ کاری، انصراف خود را از سفر اعلام کردند و بهانه شان این بود که چون مادرمان باردار است سفر برایشان سخت خواهد بود... آخر می دانی بابایمان فکر...
26 دی 1392

خوش رکاب!

هیچ کس مانند ما نمی تواند احساس "آتقی" در سریال خوش رکاب را درک کند... به جرأت می توانیم بگوییم عشق ما به کامیون مان با عشق "آتقی" به خوش رکابِ محبوبش برابری می کند بــــــــــــــــــله حکایت ما و کامیونمان همان حکایت "آتقی" ست و خوش رکابش این روزها توانسته ایم دو بسط قسمت عقب کامیون خود را بشکنیم و یک عدد دوران 180 درجه به کمپرسی کامیون مان بدهیم و حالا ژستِ "آتقی" نگیر و کی بگیر نمونه اش همین عکس که ما با یک تریپ داش مشدی "آتقی" در حال تلویزیون نگاه کردن هستیم: البته ادب حکم می کند که عنوان کنیم:"ببخشید که پشتمان به شماست " به ادامۀ مطلب حتما سر بزن هيچكي نديدم تو نخت نباشه نكنه يه وقت از ...
24 دی 1392

در آستانۀ 29 ماهگی...

این روزها می گذرد... وقتی هنوز به دو سالگی نرسیده بودیم مادرمان همه اش آرزو داشت زودتر بزرگ شویم تا مشکلات مربوط به دل دردها و دندان ها و از شیر گرفتن و از پوشک گرفتن به پایان برسد و ما یک عدد مرد حسابی شویم یک عدد کَلکیولِیتِد مَن: Calculated man ( به معنی مردِ حسابی ) و اما دقیقاً از دو سالگی بود که آرزوی مادرمان این است که عقربه های ساعت جهتی پادساعتگرد اختیار کند و یا اصلاً در جا بزنند و ما در همین سن بمانیم تا از شیرین بودن مان نهایت استفاده را ببرند راستش این نظر دایی محسن مان نیز هست... ایشان نیز عقیده دارند که ما هم اکنون در نهایت شیرین عسلی به سر می بریم کلمات زیادی را آموخته ایم و در حالی که هنوز خیلی از کلمات ساد...
23 دی 1392

برف بازی...

برف می آید و نمی آید... و ما همه اش اعتراض داریم که چرا در برخی شهرها آن قدر برف می آید که زندگی مردم مختل می شود و حامل های انرژی جوابگوی نیاز مردم نیست ولی در برخی شهرها اندکی برف می نشیند و بعد از چند ساعت آثاری از برف نیست...و فقط آثار حسرت است در دل ها... همین دیروز بود که مادرمان دانشگاه بودند و با دیدنِ بارشِ برف که بسیار سریع بود، نگران بودند که چگونه به خانه برگردند و دقیقاً بعد از نیم ساعت و با توقف بارشِ برف نگرانی مادرمان عوض شد و حالا در این اندیشه بودند که با سرب هایی که حالا فاصله اش به زمین و در نتیجه شُش های مبارک نزدیک تر شده چه کنند! برف آمد فقط برای خودنمایی و دیگر نیامد تا این که حسرتِ نباریدن را بر دل ها بگذارد...
22 دی 1392

کارگرانِ باباجان...

عاقا روزهای اقامت در ولایت برای ما بسیار هیجان انگیز بود به دلیل همین هیجانات یک جا نشستن برایمان بسیار سخت بود... در منزل خانوادۀ پدری ما اُرد می دادیم که آقا جانمان مینا دختر عمه مان را که کلاس اولی می باشد را از منزلشان بیاوردند تا با ما بازی کند و از این که مینا جان را مُسَخّر نموده و ایشان را حسابی از درس و مشق می انداختیم بسی بر خود می بالیدیم هر کلامی که از زبانِ مینا جان جاری می شد بلافاصله از زبان ما تراوش می شد و در معیت ایشان ما حسابی از هنرهای خود در سخنوری رونمایی کردیم و امــــــــــــا شبِ اولی که در منزل باباجانمان (بابای مادرمان) بودیم فقط دایی علی و مادرجان و باباجان موجود بودند و ما به دلیل داشتن روانشناسی ...
21 دی 1392

خوشا شیراز...

خیلی از برگزار کنندگانِ کنفرانس ها خوشمان می آید... اگر فکر می کنی علاقۀ ما به کنفرانس ها به علت بارِ علمی آن است سخت در اشتباهی! ما از آن جهت به شرکت در یک کنفرانس علاقه مندیم که باعث می شود انسان به یک ایران گردیِ اجباری برود... انجمن فیزیک ایران هر سال در شهریور ماه، کنفرانس فیزیک ایران را برگزار می کند و این کنفرانس هر سال در یکی از شهرهای ایران برگزار می شود... سال 80 مادرمان با ارائۀ یک طرح ابتکاری در کنفرانس دانش آموزی فیزیک ایران شرکت نمودند که در شهر یزد برگزار می شد...و شهریورماه میهمانِ یزدی های میهمان نواز بودند... سال 83 مادرمان با ارائۀ یک مقاله در کنفرانس فیزیک ایران میهمانِ دانشگاه صنعت آب و برق تهران شدند....
18 دی 1392

جـــــــــــــاده...

بابایمان همیشه ادعا می کند که به شدت قابلیت تبدیل شدن به یک عدد رانندۀ جاده را دارد... البته شواهد نشان می دهد که ادعای بابایمان پُر بیراه هم نیست! یکی از عموهای بابایمان+ پسرهایشان همگی رانندۀ ماشین های سنگین هستند و در زمینۀ تعمیرات این ماشین ها حرفه ای عمل می کنند... بابای ما نیز مدتی بود که در شهرهای اطراف پروژه داشتند و تمام وقت خود را در جاده می گذراندند... البته یک سالی می شود ایشان دست از سرِ پروژه های جاده ای برداشته اند و به زندگیِ آرام برگشته اند و صرفاً در زمینۀ ساختمان فعالیت می کنند آن هم ساختمان های تهرانی، و شکر خدا از رانندۀ جاده بودن معافیت یافته اند... شواهد نشان می دهد علاقه به کامیون در خونِ نوادگانِ پسرِ...
17 دی 1392

حرم تا حرم...

بزرگ ترها نعمت اند و مایۀ برکت و رحمت... ***** سال هاست تمام تلاش مادرمان این است که تا جایی که بتواند سالروز شهادت و تولد امام رضا  و یا روزهای حوالیِ آن را در مشهد بگذراند و از نزدیک عرض ادب کند...از آن جا که از دیارِ پدری و مادریِ ما تا مشهد سه ساعتی فاصله هست، روزی که از تهران به قصد ولایت خارج شدیم مادرمان از بابایمان خواستند که ما را به مشهد نیز ببرد تا ضمن دید و بازدید با خاله جانمان به زیارت نیز برویم البته بابایمان هیچ قولی مبنی بر بردنِ ما به مشهد ندادند چون دلشان نمی خواست  قولی بدهند که ممکن بود نتوانند آن را عملی کنند...و این گونه شد که مادرمان از لحظۀ خروج از منزل با دو تا پا و در معیت کفش هایشان...
16 دی 1392